جدول جو
جدول جو

معنی تازه عروس - جستجوی لغت در جدول جو

تازه عروس
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، نوعروس، ویوگ، پیوگ، بیوگ، بیو، عروسه، گلین، بیوک
تصویری از تازه عروس
تصویر تازه عروس
فرهنگ فارسی عمید
تازه عروس
(زَ / زِ عَ)
دختری که تازه ب خانه شوی رفته باشد. نوبیوگ:
در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تازه عروس
نو ویتوک (نو ویوتک عروس) نو اروس دختری که تازه بخانه شوی رفته باشد نو بیوگ
فرهنگ لغت هوشیار
تازه عروس
((~. عَ))
زنی که به تازگی ازدواج کرده است، نوعروس
تصویری از تازه عروس
تصویر تازه عروس
فرهنگ فارسی معین
تازه عروس
نوعروس، بیوگ، نوبیوگ
متضاد: نوداماد، تازه داماد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، بسّام، بشّاش، خوش رو، روتازه، طلیق الوجه، گشاده خد، بسیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه رس
تصویر تازه رس
نورس، تازه رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ یِ عَ)
خانه متعلق به عروس نه داماد. چون: دیشب عروسی بجای آنکه در خانه داماد باشد در خانه عروس بود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان. (ناظم الاطباء). گشاده روی. مسرور. شادان. مهربان. شاد و خندان: طلق، تازه روی. (منتهی الارب). هش ّ، مرد شادمان و تازه روی و سبکروح. (منتهی الارب) :
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.
فردوسی.
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی.
فردوسی.
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی.
فردوسی.
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی.
فردوسی.
سراسر بدرگاه اوی آمدند
گشاده دل وتازه روی آمدند.
فردوسی.
اگر دوست یابد ترا تازه روی
بیفزایدش نازش و رنگ و بوی.
فردوسی.
ز گیتی تو خشنودی شاه جوی
مشو پیش تختش مگر تازه روی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت ازوی.
فردوسی.
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی.
فردوسی.
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مر ترا تازه روی.
فردوسی.
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی.
فردوسی.
بیامد به پیش پسر تازه روی
همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی.
فردوسی.
بصد روزگاران کم آید چنوی
سپهدار فرزانۀ تازه روی.
فردوسی.
یکی جفت اوی و دگر دخت اوی
بدین هر دو مهراب بد تازه روی.
فردوسی.
همه شهر ایران بگفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش به خرام.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 226).
بود ز بخشش بر گاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش بر زین، چو اوست بر سر زین.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 283).
با زائران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر.
فرخی.
سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع
چنانکه مادر دخترپرست با داماد.
فرخی.
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار.
فرخی.
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار.
فرخی.
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
فرخی.
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند
چون ابر نال نال و چنین بابکا شدست ؟
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 52).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را بموسی دور از عصا شده ست.
ناصرخسرو (ایضاًص 53).
گروهی تازه روی و عشرت افروز
بگاه خوشدلی روشن تر از روز.
نظامی.
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید بکوی.
نظامی.
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی.
(بوستان).
درون تا بود قابل شرب واکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل.
(بوستان).
چوبلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل بکوی.
(بوستان).
بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش.
(گلستان).
شاهی بود... نیکوخوی تازه روی. (سمط العلی ص 35).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشندۀ تلخگوی.
امیرخسرو.
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود.
حافظ.
رجوع به تازه رو و تازه رویی شود، نوظهور. تازه روی آورده. تازه روی آورنده. نوآمده:
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگویی چو نوبر است.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 724)
لغت نامه دهخدا
(زَ/ زِ رَ)
نورس. (آنندراج) :
بباغ درون از سموم نفس
اثر دسته بندد گل تازه رس.
ظهوری (از آنندراج).
، جدید و نو، اندکی پیش آمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
شادمان، با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه رس
تصویر تازه رس
نو رس تازه رسیده، جدید نو
فرهنگ لغت هوشیار
باطراوت، بشاش، تازه رخ، خوش رو، شادمان، گشاده رو، هیراد، خندان، خوشحال
متضاد: گرفته، مغموم، بدعنق بشاشت، طراوت، خوش رویی، حسن خلق، گشاده رویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوبر، نورس
متضاد: دیررس، جدید، نو، نوظهور
متضاد: کهنه، قدیمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعروس
فرهنگ گویش مازندرانی